سلطانِ ویرونه ی قلبم،سلام...
این قلبی که دارم اَزَش حرف می زنم،
از اول اینطوری ویرون نبود،
خونه ی قلبمو با خِشتِ وجود تو
و با چار چوبِ احساس خودم بنا کرده بودم ،
دفعه های اوّل که چند روزی نمی دیدمت
با اینکه غم دوریت عذابم می داد ،
اما چون می دونستم دیداری هست و قراره به زودی ببینمت
یِه کم همچین این غمِ فراق و شوق دیدارت
و اون عشق بازی هایی که از دوری هم می کردیم،
برام شیرین بود، چون این دوری رهگذر بود ،
اما چند وقت که گذشت و این دوری ها تکرار شد
دیدم انگار یه جورایی داره غم دوریت مهمونِ دلم میشه
و نبودن من هم برات عادت شده ،
و این دوری اونقدر زیاد شد که دیگه نمی شد بگم دوریت مهمونِ دِلمه ،
آخه دیگه صابخونه شده و شد مَثَلی که میگن
<< از دل برود هر آنکه از دیده برفت >> ،
آره یه دفعه جایِ خالیمو تویِ خونه ی دلت حس کردم،
و آخر از این دوری های تکراری،خشتِ خونه ی قلبم فرو ریخت
و شد این قلب ویرونه ای که ازش برات حرف زدم.
حالا من موندم و یه قلبی که بی عشقِت گاهی می زنه و گاهی . . .